{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
دستم را بگیر . . . ! ببر . . . ! به دور دست هایی که در دسترس هیچ . . . ! دستی نباشم . . . !
خلاء درون من از نبود تو هر روز عمیق تر میشود واژه هایم زرد و زانوهایم بی اراده میشود مادر می گوید کم خونی گرفته ام پدر بستری ام می کند نمی دانند …. من -کم تویی- گرفته ام
حالا که آمدهای از گذشته نپرس در روز آفتابی از برف سنگین شب قبل چه میماند؟
شیرینم تـقصـیر تـــو نیـست … حـتمـاً اشـتبـاه از متـصـدی ِ آرزوهـا بـوده کـه تـو نصـیب دیــــــگری شـدی …!
میدانستـَــم رویـــــــا بود … مــَــن و تـــــو !؟ بَعــــــید بـود آن هَمه خـــــوشبختی !! حَتـــی در تَــــصـور ِخُـدا هـم نبود ! حَق داشتــــ که بـرآورده نکرد ! دُعـاهــای من گُــناه بـودند !!
چکـــه می کنـــد چـشم هـایـــم همیـــــشه، بــه گـمـــانم، دلیـــلش، تــرکـــــ هــای قلبــــم باشـــد ….
خسته ام… از تـــــو نوشتن…! کمی از خود می نویسم این “منم” که، دوستت دارم…!
در این مذهب تو همه برایم آیه ی یاس می خوانند.
من چیزی از عشق مان به کسی نگفته ام آن ها تو را هنگامی که در اشک های چشمم تن می شسته ای، دیده اند …
خندههای تو کودکیام را به من میبخشد و آغوش تو، آرامشی بهشتی و دستهای تو، اعتمادی که به انسان دارم چقدر از نداشتنت میترسم
راه می روم و شهر زیر پاهام تمام می شود تو، هیچ کجا نیستی!
ببین جانم ! کسی باید این عشق را از وسط نصف کند و نیمهی دیگرش را در دل تو بکارد .
مردها وقتی عاشق می شوند به دنیا می آیند و زن ها عاشق که می شوند می میرند
در این روزها نشسته صدای سکوتم بلند است و من جز تو دیگر نمی دانم حتی … نمی دانم حتی چه را دوست دارم!؟ فقط خویشتن را و شاید همین شعرهای بد بی اجازه
راهها به تو ختم میشوند بیراهها به من! با من راه بیا بیراه نمیگویم! دیر که راه بیفتی دیگر هیچ سنگی پای تو را نخواهد دید!
تو ضمیر مستتر شعرهایِ من است! وقتی دستورِ زبانی جز خندههایت بلد نیستم!
دستم را بگیر . . . ! ببر . . . ! به دور دست هایی که در دسترس هیچ . . . ! دستی نباشم . . . !
خلاء درون من از نبود تو هر روز عمیق تر میشود واژه هایم زرد و زانوهایم بی اراده میشود مادر می گوید کم خونی گرفته ام پدر بستری ام می کند نمی دانند …. من -کم تویی- گرفته ام
حالا که آمدهای از گذشته نپرس در روز آفتابی از برف سنگین شب قبل چه میماند؟
شیرینم تـقصـیر تـــو نیـست … حـتمـاً اشـتبـاه از متـصـدی ِ آرزوهـا بـوده کـه تـو نصـیب دیــــــگری شـدی …!
میدانستـَــم رویـــــــا بود … مــَــن و تـــــو !؟ بَعــــــید بـود آن هَمه خـــــوشبختی !! حَتـــی در تَــــصـور ِخُـدا هـم نبود ! حَق داشتــــ که بـرآورده نکرد ! دُعـاهــای من گُــناه بـودند !!
چکـــه می کنـــد چـشم هـایـــم همیـــــشه، بــه گـمـــانم، دلیـــلش، تــرکـــــ هــای قلبــــم باشـــد ….
خسته ام… از تـــــو نوشتن…! کمی از خود می نویسم این “منم” که، دوستت دارم…!
در این مذهب تو همه برایم آیه ی یاس می خوانند.
من چیزی از عشق مان به کسی نگفته ام آن ها تو را هنگامی که در اشک های چشمم تن می شسته ای، دیده اند …
خندههای تو کودکیام را به من میبخشد و آغوش تو، آرامشی بهشتی و دستهای تو، اعتمادی که به انسان دارم چقدر از نداشتنت میترسم
راه می روم و شهر زیر پاهام تمام می شود تو، هیچ کجا نیستی!
ببین جانم ! کسی باید این عشق را از وسط نصف کند و نیمهی دیگرش را در دل تو بکارد .
مردها وقتی عاشق می شوند به دنیا می آیند و زن ها عاشق که می شوند می میرند
در این روزها نشسته صدای سکوتم بلند است و من جز تو دیگر نمی دانم حتی … نمی دانم حتی چه را دوست دارم!؟ فقط خویشتن را و شاید همین شعرهای بد بی اجازه
راهها به تو ختم میشوند بیراهها به من! با من راه بیا بیراه نمیگویم! دیر که راه بیفتی دیگر هیچ سنگی پای تو را نخواهد دید!
تو ضمیر مستتر شعرهایِ من است! وقتی دستورِ زبانی جز خندههایت بلد نیستم!
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}